وثقتيموز
مي خوام خوشبخت بشم و تلاش مي كنم راه خوشبختي رو پيدا كنم ...
یک شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, ساعت 21:8 | Emeli

 

چند وقت پيش قيد آهنگ اينا رو زدم چون مي گفتن آهنگ گناه داره و ... . اما فوقش 6،7 ماهي طول كشيد، نتونستم ! من كه با آهنگ بزرگ شدمو صبح و شب آهنگ و رقصم به راست ببينين ديگه چييي كشيدم اين 6 - 7 ماه رو! البته بگم شنيدن آهنگ به روحيه ام بستگي داره... يعني يه روزي آهنگ خارجي آرومم مي كنه يه روزي آهنگ ايراني يه روزي هم مداحي يا نوحه!!!

به خودم گفتم ، آهنگي بده كه اعتقادات پوچ به تو تلقين كنه . خب من كه از اين آهنگا نمي شنوم !

پس باز مي شنويــــــــــــــــــــــم  

 

راستي جنيفر رو خيلي دوس دارم! به خاطر شخصيتي كه من ازش تووو ذهنم دارم...

يه شركت داره تووش كاراي جور وا جور انجام ميده، توليد لوازم آرايشي، لباس ، كفش ووو طراحي همشونم خودش انجام ميده، در واقع تووو كار مد هست! يعني از خلاقيتش استفاده مي كنه ! اين روحيه اش برام جالبه كه  خيلي راحت مي تونه از زيباييش و ... استفاده كنه وليييي... قدر خودشو مي دونه!(البته گاهي... خب ، چيكار كنه بيچاره ، اونطور بزرگ شده، باوري كه براش ايجاد شده اونطوره! خدا رو چي ديدي شايد يه روز پاكترين فرد عالم شد! )

 

ولي متاسفم ! برا بعضي خانوما! انقدر ارزشها دارند كه نگووووو... ولي حيييييييييف قدر نمي دونن!

انقدر درگير خودشون مي شن كه اصلا يادشون ميره هدف مدف!

بعد خانومي كه ادعاي مسلمونيش همه عالمو آدمو كر كرده چييييييييي! اونو كجاي دلم جا كنم؟ به همه عالمو آدم گير ميده  كه چييي بيايد مثل من شيد، چون مثل من نيستين، كافريد!!!

 

به نظر من آدم كافر باشه، ولي انسان باشه، انسان باشه و انسان گونه رفتار كنه! اين مهمه. ضمنا من تمام تلاشم اينه انسان باشم، اينكه بعضي خانوما رو بد گفتم، دليل نيست كه من خودمو خوووب ديدم، نه اصلا، اينارو گفتم كه حواسم باشه ، اينا بده، من نداشته باشم!

 

البته اين برا آقايون هم هست، ولي من بيشتر روي صحبتم با خانوما بووود، نمي دونم رو خانوما حساسم!

 

آهنگ متن بلاگم رو بسته به روحيه ي اونروزم انتخاب مي كنم ، پس يه وقت غافلگير نشين، مداحي بشنوين(متاسفانه آهنگي كه در بلاگم گذاشتم پخش نميشه، واسه همين تا درست شدنش، لينك آهنگ رو گذاشتم، تا اگه دوس داشتين بشنوين، ازش استفاده كنين، البته كيفيت آهنگ و مدتشو كم كردم، اگه كاملشو خواستين، خبر بدين،براتون ايميل مي كنم.)

امروز  On The Floor راضيم مي كرد...

 

یک شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, ساعت 16:57 | Emeli

 

بعد از نوشتن « برام دعا كنين...» رفتم پايين. آخه دو طبقه از خوونمون دست خودمونه! روو مبل نشستمو منتظر بابام شدم كه آماده بشه. استرس زياد بود. درد خواب كه يك طرف. درد اينكه واي ، استادم چي ميگه؟! از يه طرف ديگه. سرمو رو دسته ي مبل گذاشتمو چشامو بستم، تا يه كم اونا آرووم بگيرن.

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 شهريور 1390برچسب:, ساعت 23:59 | Emeli

 

منو دوستام اينطور تعريف كردند كه آرووومي آرووومي آروووومي.... اما خدا نكنه حقي زير پا بره، يه دفعه داغ مي كني


ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 شهريور 1390برچسب:, ساعت 23:54 | Emeli

 

مي خواستم ثبت كنم كه ، خواهرم رو خيلي بيشتر از قبل دوست دارم...
 
شبي كه همه منو متهم به كارهايي كردند كه نكردم!(همون شب تحقيقي كه تووو مطالب قبل گفتم) حتي به كتك رسيد!!! اومدم پيشش ... ديدم داره گريه مي كنه .... قربونش برم الهيييييييييييييي...
گفت : آجيي...من مي دونم تو اين كارا رو نكردييييي.... ناراحت نباشي ها ... 
بغضم تركيد... بغضي كه از تنهاييم ... از اينكه چرا حرفمو باور نمي كنن براومده بود!
بغلش كردمو گفتم : عزيزم، همين كه خدا مي دونه كاري نكردم برام كافيه! همين كه  تو باورم كني برام كافيه! تو فقط غصه نخووور!
 
اوون شب به خدا سپردمو هيچي ديگه نگفتم! چون نمي تونستم نظرارو برگردونم... اما خواهرم واقعا قوته قلبم بود! هميشه ممنونش خواهم بود، اگه نبود شايد دلم از غصه مي تركيد... واي لحظات بدي بوووود! ولي عزيزه من شيرينش كرد...
 
درست فردا شب ! مامانم گفت: خودمو نمي بخشم كتكت زدم! تا به حال انقدر از عملي ناراحت نشده بودم!
من گفتم: قربونت برم ماماني، به خدا از كتك ناراحت نشدم، از اين ناراحت شدم كه چرا شماها طوري شدين كه باور نمي كنين... 
 
فردا ظهرش ! دايي ام بهم گفت : ببخشيد ! واقعا متاسفم! متوجه اوضاع نبودم... گفتم : دايي غصه نخووووور! من فقط ناراحت بودم چرا شما ها طوري شدين كه باور نمي كنين...
 
فردا شب شبش! بابا گفت : انقدر اين دو روز ناراحت بودم... اين طفلك تا به حال اذيتي نداشته و ما اين همه ؟! ببخشيد واقعا من شرمنده ات شدم... يه لحظه حرف فلاني اذيتم كرد، نفهميدم چي شد! گفتم : بابا من دلم شكست از تو! ولي الان كه تو با اينهمه ابهت داري مي گي شرمنده، من شرمنده تم . فقط نگو هيچ وقت اينارو نگو. بابا من دلم طاقت نمياره.
خدا رو شكر كردم ... واقعا سر بيگناه پاي چوبه دار ميره ولي بالاي دار نميره!
 
راستش هيچكدومه اينا اونقدر كه خواهرم همدلم بود شادم نكرد... انقدر دلم مي خواد آجيم بالا بره، برسه به اوج ، خدا كنه به حق مظلوميته اون شبم زودي به همه بهترينها برسه!
اون لحظه برام هميشه عزيزه... خيلي بيشتر از قبل دوسش دارم
اينم عكس خواهر گلم .
دلم مي خواد شما هم از خاطراتتون بگين، جاهاييكه هيچ ياوري نداشتين و واقعا دل شكسته بودين و يه دفعه خدا رو ديدين كه داره همه چيو درست مي كنه ...
یک شنبه 15 شهريور 1390برچسب:, ساعت 7:56 | Emeli

 

برام دعا كنين...
استاده پروژه مو براي بار دوم نه سوم! 
مي خوام امروز ببينم البته اگه ايشون سعادت داشته باشن!
 
گفته بود تا تيرماه پروژه مياريو هر هفته هم گزارش كار ميدي... اما اينجانب سرخوش تشريف داشتيمو انگار نه انگار! 
برا خودم! با اجازه ي خودم! در تاريخ تحويل پروژه ي همه ي دانشجويان ، دارم مي رم يونييييييييي.... كه چي؟ اينكه همه چي طبق قانون! نه اينكه همه ي قانون ها رو هم رعايت مي كنم!!!            
 
چي مييييييشه رو نمي دونم! هنوز داكيومنت ننوشتم! يعني ميشه توووو راه بنويسم؟!
نكته ي جالب قضيه اينجاست كه يه پام تهرانه يه پام قم، خواب كه قربونش برم... نداريم كلاً ... مامان دق كرده از دستم ! ميگه مي خواد لپ تاپمو بندازه بيرووووون! البته غصه نخووورينا منم باهاش ميرم... 
جدي واقعا چرا خواب سراغم نمياد؟ مجموع خواب چهار روزه اخير بشه 4 ساعت ! نشانه سلامته منه حتما!!!
حالا گذشته از اين حرفها واقعا اس..ت..ر..س دارم، به روي خودم نميارم!
--------------------------------------
پ.ن. 1 : استاد گرام رو يه بار موقع انتخاب پروژه ديدم، يه بارم اتفاقي توو سالن امتحانا!!! خوبه شناختمش

پ.ن. 2 :  من يه سفر حتي درون شهري داشته باشم، 3 روز خوابم! حالا ... 

یک شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, ساعت 10:30 | Emeli

 

رضا صادقي دوست نداشتم ، يه جور حال آدمو ميگرفت ...

 

اين روزا تا لپ تاپ روشن ميشه... رضا صادقي پخش ميشه!!!

دارم كارهاي نهاييه پروژه رو انجام ميدم... چند ساعت ديگه هم بايد برم قم! قرار بود امروز بشه جلسه ي آخر ، اما نشد! ول..ي

داريم به روزاي آخر نزديك ميشيم... ديگه ديدارهامون داره تموووم ميشه... ديگه سلام هامون داره تموووم ميشه...

ياد روزي افتادم كه اومد و آب در گلوم گير كرد و ... سلام كرديم... دقيقا مثل روز آشناييمون ... اوومد و من ... هول شدم !داشتم مي خوردم زمين!

توو هر دو حس عجيبي بود ... عاشقي نبود...   انگار سالها منتظرش بودم و از در وارد شد! همين هولم كرد!

 

بعداً اضافه شد : امروزم روز آخر نشد! عجب حكايتي شده اين كلاس ها... 

 

یک شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, ساعت 2:54 | Emeli

 

خانوم و آقايي بودند كه زندگيه خيلي خوبي داشتند ولي بچه دار نميشدند... انقدر اين قضيه اذيت كننده براشون شد كه تصميم گرفتند از ه جداشن! اما براي خانومه باوره اين قضيه خيلي سخت بود، تصميم ميگيره كه خودكشي كنه!

زن و مردي  كه شاهد اين قضايا بودن ، تصميم ميگيرن جنين چندماهه شونو موقع تولد به اونا بدن و كسي هم از موضوع خبردار نشه.
بچه بدنيا مياد و از قضا دخترم ميشه! چه روز سختي بووود، اوون زن و مرد خيلي دلشون دختر ميخواست! ولي بچه رو ...
سالها از اين قضيه گذشته دختر، كنار مادر و پدر خونده اش  داره زندگي مي كنه و زندگيه خوب و خوشي هم داره... مادر و پدر واقعي هنوز كه هنوزه دختر دار نشدن چندتايي پسر دارن و پسره اوليش دخترك رو خيلي دوست داره...
اين داستان واقعي و خيلي عجيبه! آخه چطور ميشه يه پدر و مادر از جگرگوشه شون بگذرن! تازه روز به روز قد كشيدنشو ببينند ولي مال اونا نباشه!
یک شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, ساعت 2:38 | Emeli

 

من اهل نماز نبودم! طوريكه گاهي به خاطر بچه هاي خوابگاه ، فقط سجاده مي انداختم ! گاهي هم كه خيلي خسته مي شدم ، نماز صبح ، به اوون سختيشو بيدار ميشدم وسر سجاده فقط و فقط گريه مي كردم!!! چون شنيده بودم نماز براي آرامشه ، مي گفتم من اينطور آرووووم ميشم ، خب!

چند وقتي گذشت، دختري توي خوابگاه بود كه خيلي اهل مسجد و از اين حرفها بود، از عملش خوشم اومد، منم چادرمو سر كردمو رفتم مسجد!

توو دلم مي گفتم: اتفاقاً اينطور بهترم هست، مردم نماز مي خوننو منم باهاشون نماز مي خونم!

نمازه اونروز خيلي بهم چسبيد ، آخه حاج آقاي خيلي باحالي داشت، تندي سر چند دقيقه نمازو تموم مي كرد و اتفاقاً حرفهاي جالبي هم بعد نماز مي زد كه كلي به كار آدم مي اووومد!

اين شد كه تصميم گرفتم تمام نمازها رو برم مسجد!

مخالفتها زياد بود، اما هرجور بود ، راضيشون كردم... ۳ - ۴ نفري شديمو تووو تاريكيه شب رفتيم مسجد!

نماز رو مثل هميشه زود خوندند ... تا بلند شديم بيايم ... گفتند : كجا ؟ چاي ميدن... ما هم كه ازخدا خواسته  خوشحال وشاد نشستيم!

چاي اووردند تووو استكاناي كمر باريك قديمي ... نمي دونين چقدر چسبيد!

از فردا ديگه هرروز مي رفتيم ... روز به روز بيشتر مي شديم...

هنوز كه هنوزه نسيمه خنك سحرش، تاريكيه شبش، چاي داغش، صحبتهاي شيرين حاج آقاش ... دلم رو هوايي مي كنه ...  

 

یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:, ساعت 18:39 | Emeli

امروز جالب شده ها... همه از هر طرف مشكلات رو ميگن ... روحيه موحيه امون داره كم كم گرفته ميشه!!!

 

هرچی فکر می کنم می بینم مقصر روپیدا نمی کنم…

کلا واقعا چی توو این مملکت درست حسابیه؟
برا کار مشکل هست. *
برا زندگی مشکل هست.
برا ازدواج مشکل هست. **
برا همسر مشکل هست.
برا فرزند مشکل هست. ***
برا مدرسه مشکل هست.
برا دانشگاه مشکل هست.
برا … مشکل هست.

برا اينترنت مشكل هست...

برا حتی بلاگ مشکل هست…

برا حتی مخاطبای بلاگ مشکل هست…****

واقعا چه خبره ؟! فقط کشور ما اینطوره؟

-------------------------------------------------------

*لينك گيلاس خانومي هستم : گيلاسي جوون درباره ي كار نوشته ...

**لينك وثقتيموز : پست قبليم كه تووش دو بلاگ ديگه لينك شده ...

*** لينك در اشتياق مادر شدن : مگنوليا جوونم، كه از ايران نمي تونه فرزند بگيره ...

**** لينك در اشتياق مادر شدن و من و همسرم در اروپا و يادداشتهاي يك دختر دم بخت : ...

 

یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:, ساعت 14:21 | Emeli

 

قابل توجه عزيزاني كه قصد ازدواج دارن!... وقتي به همه ي روياهات توو دنيا رسيدي... يعني ديگه تووو دنيا كاري نداشتي .... اين قصد رو عملي كن!

 

اينهمه سازمان ازدواج و غيره ، همه و همه كشكه!

چون مثل هميشه! فرهنگ سازي ها درست نيست ، حالا هي بيا آموزش بده! هي بيا به به چه چه كن!

شايد بعداً يه پست مفصل راجع به ازدواج توو كشورمون نوشتم....

 

به اين لينك ها سر بزنين ، تا از اوضاع ازدواج توو كشورمون خبر دار شين...

 

لينك يادداشت هاي يك دختر ترشيده : پسر عاشقي كه راه آخر رو انتخاب كرد...

لينك ما هم آدميم...! : پسر عاشقي كه راه هميشگي! رو انتخاب كرد...

 

درباره وبلاگ


Emeli هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم.
آخرین مطالب

پيوندها


 

 

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وثقتيموز و آدرس delnegari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




Alternative content