وثقتيموز
مي خوام خوشبخت بشم و تلاش مي كنم راه خوشبختي رو پيدا كنم ...
يه شبي خانومي كه از دوستاي مامان بود زنگ زد خونمونو كلي از مامان بد گفت ... من يه اپسيلون حرفاشو باور نكردم... حرفاش طوري بود كه مي تونست خيلي آشوب به راه بندازه... يه خرده تووو زندگيمون اثر گذاشت ولي بيشتر از اين حرفا مي تونست اثر داشته باشه... امروز 3 – 4 سالي از اون شب گذشته ... مامان گفت ... خانومه رو تو دندون پزشكي ديده... خانومه از مامان حلاليت گرفته ... گفته روش نشده بگه ... واسه همين خيلي دعا اينا برا مامان داشته ... اما با ديدن مامان ... خيلي شرمنده شدهو طاقت نياورده و گفته حلالم كن... مامان هم بخشيدش... وقتي مامان جريانو برام گفت... خيلي چيزا تو ذهنم گذشت... بيشتر حرف خانمه كه گفته دعا كرده برا مامان... واقعا دعاش اثر داشته تووو زندگيمون... مخصوصا اينكه اون آشوبي كه مي تونست پيش بياد ، پيش نيومد... نيت خانمه شر بوده اما پشيمون شده و دعاي خير كرده ... مامان هم به جا اينكه تلافي كنه سپرده بوده به خدا... به جا شريه قضيه كلي خير بهش رسيده ... خوشحالم ... اينكه ميگن... ادامه مطلب ... یک شنبه 5 شهريور 1390برچسب:, ساعت 6:11 | Emeli
ميگم معلوم نيست تووو عالم چه خبره ؟ ميگي نه ! قطعا برا تو هم پيش اومده ... ميشي يه آدمي كه مي خواي اشتباه نكني، ميري با ديگران مشورت مي كني... تا به قولي چون اونا از تو چندتا پيرن بيشتر پاره كردن ، راهنماييت كنن ... يه نكته كه اخيرا بهش رسيدم اينه كه : توووو اين دوره زمونه ديگه راهنماي خوب پيدا نميشه !
هركي حرف خودشو مي زنهو تو سردرگم ترم ميشي... اين روزا راهنماها در 3 دسته جاي ميگيرن...
دسته ي اول منعت مي كنند
دسته ي دوم تشويقت مي كنند
دسته ي سوم خودت مي دوني عزيزم، صلاح مملكت خويش خسروان دانند...
* راستي ديدم اعضاي هر دسته ، تقريبا يه جور مشكل داشتند و يه جور زندگي كردند واسه همين هم نظرند ، البته اكثر اوقات !
يه دوستي اخيرا بهم مي گفت :
ادامه مطلب ... یک شنبه 3 شهريور 1390برچسب:, ساعت 21:0 | Emeli
وقتي شب 23 ام ، توي اعمال ديدم برخلاف شب هاي ديگه سوره هايي توصيه شده بخونيم ، گفتم نكنه خبريه ؟! تو اينا مگه چي گفته ... بين اينننننهمه سوره ... يه دفعه عنكبوتو روم و دخان!!! .... چرا ؟ ندونم .... ولي عزممو جزم كردمو رفتم سراغشون...
رسيدم به اينكه واقعا پرمحتوان اينا... يه عمر ميشه راجع بهشون فكر كرد... هرچي برام سوال بود به يه نحوي پاسخ گرفتم... واقعا بي حكمت نبود توصيه ي خوندنشون... يه سري هاشون خيلي برام جالب بود ... گفتم برا شما هم بگم شايد خوشتون اومد...
اول عنكبوت ...
- وه.... اين خيلي محشره ... خيلي بهم اميد داد... ميگه تو غصه ي روزي رو نخور... مي دوني كه روزي فقط پول نيست ... روزي علمه ... عشقه ... سعادته ووو ... ميگه خدا به جنبده اي كه قدرت حمل روزي رو نداره ... حتي قدرت حمل روزي رو نداره ... خيليه ها ... روزي بهش ميرسه ... قدرت حملشم نداره تازه ... به اونو ما روزي ميده ... ديگه غصه ي چيو بخورم ؟! ... روزيه اون فينگلي مي رسه ... منه با اين قد و قواره و هيكل بي نصيبم ؟! ... اون كه صدامو ميشنوه و عمق حرفامو مي فهمه ... بي جوابم مي ذاره ؟!!!
ادامه مطلب ... یک شنبه 3 شهريور 1390برچسب:, ساعت 7:29 | Emeli
اين روزا بيشترين جمله اي كه مي شنوم اينه كه " قسمت نبودين ، نشد! " اگه قسمت كه ميگن راسته پس چه تلاش كنم چه نكنم همون ميشه كه توووو قسمتم بوده!
![]() با اين ذهن پر آشوب تجسسي كردم تو كتب مذهبي راجع به قسمت و تقدير و قضا و قدر و از اين جورحرفا... گفتم بنويسم ... حالا شايد يكي هم مثه من مبتلا بود ...
ادامه مطلب ... یک شنبه 1 شهريور 1390برچسب:, ساعت 4:43 | Emeli
آهنگ تقدير داره پخش ميشه. آهنگيه كه نامزدم برام فرستاده بود وقتي مي خواست دلمو بدست بياره... بيشتر مي خواست بگه تو كنارم آروومي ... اين آهنگ هم منو ياد اونروزش ميندازه ... هم ياد صبح روزي كه از تلاش هاي بي وقفه اش فيلم گرفته بود و اين آهنگ متنش پخش ميشد... حالا كجاست ؟ چه حالي داره ؟ اصلا بهم فكر ميكنه ؟ ميگن مردها فراموش مي كنن ... اين خانوما هستند كه نمي تونند فراموش كنند... به ماها ميگن احساساتي... به خدا این فکرهای من از رو احساسات نيست فقط، به اینا فکر می کنم چرا ساده گذشت؟! ... مگه آينده اي كه من ديدم اون نديد؟!... كاري هست كه بايد انجام بدم ؟!... يه روز افسوس نمي خورم ؟!... يه روز افسوس نمي خوره ؟!...
امروز خانومي رو ديدم كه ازدواج كرده بودو سه تا بچه داشت حتی دانشگاهی ، سنش حدود ۳۹-۴۰ سال بود، از زندگيش گفت ، از عشقي گفت كه به خاطر پول بهم نرسيدند ... هنوز به يادشه ... طوري كه شوهرش بهش ميگه ...
ادامه مطلب ... یک شنبه 30 مرداد 1390برچسب:, ساعت 23:59 | Emeli
تصوير روز حلقه خريدنم يادم اومد و غصه تو دلم يه خرده ريخت... منو نامزدم قد و قواره ي كوچكي داشتيم هردو ريزه ميزه. لباساي ساده ولي مرتبي پوشيده بوديم. نمي دونم اينا نشون ميده ما ... مغازه هاي طلافروشي رو يك به يك مي گشتيم و جايي حلقه اي رو مي پسنديديم و من مي گفتم بازم ببينيم شايد بهتر بود و مي رفتيم بعدي.... تصويري كه تو ذهنم مونده و ناراحتم كرد اينه كه : يكي از مغازه ها بسته بود . نامزدم يه سري از حلقه هاي اون مغازه رو پسنديد و منم گفتم باشه ببينيم . اون مدت تو اين فكر بودم چرا همه مردم چشمشون به عقلشون شده آخه نمي دونم واقعا منظورش اين بود يا نه ... ولي من اينو برداشت كردم ... به نامزدم هم نگفتم كه نكنه ناراحت شه ... نمي دونم اونم اين ديدگاه به ذهنش رسيد يا نه ... ولي كار ندارم درست فكر كردم يا غلط؟! به اين كار دارم كه : واقعا اين دوره زمونه پول شده حرف اول! هم درسته هم غلط ... الان اصلا نمي تونم راجع بهش نظر بدم ... خودم شكست خورده اش شدم هنوز نمي تونم درست راجع بهش نظر بدم ... فقط كاش راه درست راه هممون بشه.... اين وقتا انقد دلم ميگيره براي آقاي خوبي ها
دیشب شب قدر بود. دیروز قم بودم . تصمیم داشتم شب قدر رو قم بمونم . تو حرم حضرت معصومه (س) . به خودم گفته بودم، سعادت بزرگیه شب قدر باشهو تو، توووو حرم احیا بگیری، آره ! تازه می تونی کلی بنویسی، کلی گریه کنی، تنهای تنها هستیو کسی هم، کاری به کارت نداره. وای چه جای دنجی میشه برات. با این خیالات ... ادامه مطلب ... درباره وبلاگ
![]() Emeli هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم. آخرین مطالب
پيوندها
|
|||
![]() |